نوروز94
ساعت 2 و 15 دقیقه نصف شب سال تحویل شد بابایی و دخملی خواب بودند اما مامانی طبق معمول هر سال قرآن می خوند و دعا میکرد..... یا مقلب القلوب امسال بهترین روزها و بهترین روزی ها را نصیبمان کن . سلامتی روزافزون برا مامان و بابام و همسرو دخملی و همه خانواده ام......
نهم فروردین هم من و تو بابایی برا مسافرت عید رفتیم سمت استان اردبیل و شهر پارساباد. خونه عزیز جون و حاجی بابا... و تا 22 ام هم اونجا بودیم خیلی خوش گذشت مثل هر سال اما هوای اونجا بر عکس تهران انقد سرد بود که نگو و تو مریض شدی و 2بار بردیمت دکتر و اولین آمپول پنی سیلین بهت تزریق شد .
وبه در خواست خودت 1بادکنک آبی تونست تو را آرام کنه در این مسافرت 2 اتفاق مهم و خوب افتاد یکی اینکه دایی امیدت تشکیل خانواده داد و نامزد کرد و یکی اینکه من تونستم فردای سیزده بدر تو را از شیر بگیرم و تو ناناز مامانی با توسل به خدای مهربون و اهل بیت از شیر خوارگی در اومدی و به قول خودت بدلد(بزرگ ) شدی برگشتنی هم رفتیم اردبیل خونه دختر خاله ملیحه و آیدین دوستت که وقتی صبح از خواب پا شدیم 1 برفی اومده بود که نگو بعدش هم تو اون سرما رفتیم کنار دریا البته لای پتو بغل بابایی وقتی هم که خونه برگشتیم 3روز بخاطر دختر خاله کیانا و دختر دایی آتنا گریه کردی