فقط عکس
بنام زیبا آفرین بی همتا
دوستای گلم به قولی که داده بودم وفا کردم و با دست پر اومدم
بی مقدمه بریم سراغ عکسها....
عکسهای بجا مانده از تعطیلات نوروز 94
کیانا شیطون بلا ،آتنا جیگرطلا در کنار دخمل بلا
گل سرخ مامان و دخمل داییش روز 13 بدر در منطقه شهرک کشت و صنعت منطقه پارس آباد
قطار قطار راه برو به طرف ایستگاه برو......
اونروز هر کاری کردم کلاه کاپشنتو در نیاوردی گلکم...هواهم خیلی خوب بود
خیلی خوش گذشت....
در کنار رودخانه چهل پله شهرک در همان روز 13 فروردین
همان رودخانه موقعی که هوا بادی میشود...
ناناز مامان اینجا2سال و 26 روزه شه عید مبعث در حرم حضرت معصومه (ع)
توو چه فکری هستی گلم؟
آتنا داری چیکاااار میکنی؟؟
هاها ها ....
پس بیا دوتایی بخوریم...
دخمل خانووم با دایی جونی- مسجد مقدس جمکران
روز نیمه شعبان در مسیر برگشت از جشن مولودی
تو خودتم گلی فاطمه زهرا جوون عشق مامان
پاک و زیبا و خوشبو- فرشته ای از بهشت
قربوووون چشمااااااااات مامانی
تو همه عکسات در حال حرف زدنی بلبل خوش زبان من
بخند گلم دنیا به روت بخنده
عسل خانومی بغل ماماجونی( مامان بابایی)... دوستتون دارم
فاطی گلی 2سال و 1 ماه و 13 روز .....اولین روزی که بدون مای بیبی اومد بیرون
ممنون مامانی که همیشه سربلندم کردی
خنده هاتو عشقه.....
ااااااااااا لباسمو نکش نی نی فاطمه( فاطمه کوچولو نوه عمه سیما)
الو الو حاجی بابا.... کجایی؟
اینجا درسا جون مامان شده و داره آش میپزه و دخملی هم مشغول صحبت کردن با بابابزرگش
_ جیگررررررررر داری چیکار میکنی؟
_مامان عروسکم مریض شده دارم آمپول میزنم.
الهی قربونت که چقدر عاشق عروسک بازی و خاله بازی هستی
امان از روزی که حس کنجکاویت گل بکنه شیطونکم
وپنیر را با کرم اشتباهی بگیری و مخفیانه پنجره را ببندی و اینکاررو بکنی
با گریه و جیییغ به هدفت برسی و.....
و این هم بتمن از جنگ برگشته...
همش هم دنبال چیزهای جدید باشی و 1 گوشه ای کشفش کنی
بای بای مای بیبی
من دیگه خانووم شدما میرم دسشویی جیش میکنم
هرشبم یکم کتاب داستان میخونم
البته بیشتر عکساشو نگاه میکنم
هییسسسسسس....نازدارمامان و بابا خوابیده
انقد عاشق حموم و آب بازی هستی که این روزای گرم هر روز لباستو در میاری و مامانی برم حموووم؟
و اینم یکی از حرکات آب بازیت .... شیطونکم
اسقلال.... استقلال....
باید خودم غذامو بخورم...تو نده.... غذای خودمه
حالا چند تا عکس از ابتکارات خودم
اینجا جیگر طلام 11 ماهشه... 1شب زمستونی خونه مامان جون بابایی لباساشو در آورد و آهنگ گذاشتیم و دست زدیم..... دخملی هم 1 نانایی می کرد دیدنی... خلاصه تا 1 نصفه شب کلی ما را خنداند....
یادش بخیر اون موقع بابابزرگش ( بابای بابایی ) هم پیشمون بود....بابابزرگش که بهش میگفتند علی بابا 1 ماه بعد در اثر ایست قلبی درست شب تولد فاطمه زهرا جون در حالیکه داشته آماده میشده بیاد خونمون پیش دخملی دار دنیا را وداع گفت و از پیش ما پرکشید و رفت.....
روحش شاد و یادش گرامی... وای خدا چه شب سختی بود...
تعطیلات عید فاطی جونی 11 ماهه---- خونه دایی بزرگ
تا پست بعدی خدا نگهدارتان