بیست و پنج ماهگی گلم
گلم این روزا 1 بلبل زبونی هایی میکنی که نگو... دیشب برده بودمت پارک .اولین بار بود که سوار چرخ و فلک شدی فکر میکردم که شاید بترسی اما 1 ذوقی کرده بودی که نگو.... 1 خنده هایی میکردی دیدنی... وقتی هم بهت میگفتم شعر بخون قرآن می خوندی .... آخه ناناز مامان سوره توحیدو حفظ کرده..... توحید اسم دایی بزرگشه.... چند روز پیش گیر داده بودی که باید سوره دایی امیدو بخونی.... خلاصه گلم بعضی 1 گیرایی میدی که نگو....که البته اقتضای سنته.
شبا که بابایی میاد خونه باید تو زودتر بری بالکن و بابا بغلت کنه و 1دوری دم در بزنی و بیای تو.
امروزم رفتی حمومو همه عروسکاتو شستی و ..... اما جیگرطلای من موقع شامپو زدن به سرت کلی گریه می کنی و جیغ میزنی.... نمیدونم چیکار کنم؟
وقتی 1کاری را نمی تونی بکنی میگی مامانی من دندینم.... یعنی ( این سنگینه و من قدرت این کارو ندارم) البته از وقتی از شیر گرفتمت یعنی از 14 فروردین نزدیک 1 کیلو لاغر کردی..... الانم حدود13 کیلو هستی.
تازگیها به نقاشی و کارتون خیلی علاقمند شدی ..... از نقاشیهات بگم که فقط آدما را میکشی و فقط خط خطی میکنی و میاری بهم نشون میدی مامانی ببین این مامانیه.... این بابایی و این مامان جون و ......با رنگای مختلف.
اگه کسی به غذات دست بزنه گریه میکنی و آروم نمیشی یعنی حتما باید ازت اجازه بگیریم
دیگه کفشا و شلوارتو خودت می پوشی... خلاصه 1 جیگر شدی که نگو البته از همون اول هم خوردنی بودی.. صبح تا شب خاطره تعریف میکنی ..مامانی یادته ..یادته... عاشق بچه ها و دوستاتی اگه تو فیلمی بچه باشه و بعد ار اتمام فیلم 1 ساعت بخاطر اون بچه که کجا رفت گریه میکنی... مثل عرشیا تو سریال شمعدونی قربون اون دل مهربونت برم من . این روزها هم دارم رو مرحله از مای بیبی گرفتنت کار میکنم...
خدا کنه که زود بتونم موفق بشم...برام دعا کنید.